loading...
بزرگترین مرجع اطلاع رسانی و معرفی بازی های روز و جدید
آخرین ارسال های انجمن
SAJJAD بازدید : 24 یکشنبه 05 آذر 1391 نظرات (0)

هرکس خدا را آنگونه که سزاوار اوست بندگی کند,خداوند بیش از آرزوها و نیازهایش به او عطا کند.
( حسین(ع) )

تجربه زندگی کردن با یک بازی خوب را نباید از دست داد…


بیگانگان تمام شهر را تصرف کرده اند,بوی تلخی ظلم می آید,درد حماقت را میشود از کوچه پس کوچه های شهر چشید,سکوت در مقابل ظلم حماقت است,همیشه به چشمان اعتماد کردن حماقت است,مردمی فریب خورده,درد این است.آب آشامیدنی شهر مغزها را شستشو میدهد,هیچ بیگانه ای بد نیست این شیوه مبارزه COMBINE هاست.مردم مطیع بیگانگان شده اند,زاد و ولد امری فراموش شده تعبیر شده است,میل جنسی فروکش کرده است,مردم استثمار میشوند,هر روز شعور آنها به تاراج میرود,در این بین پدر الکس از او و گوردون نوه میخواهد!در این بین گوردون چه گورای قصه ما است یا یک دکتر روشن فکر؟الکس عاشق اوست,شاید دلیلش سکوت معنادار دکتر باشد,هیچوقت هیچکس نپرسید,گوردون سکوت تو برای چیست؟دردی داری؟چیزی شده است؟شاید تنها الکس میدانست سکوت او برای چیست.شاید گوردون خسته از این همه حرف های دروغ پوچ است,ترجیح میدهد یا کاری بکند یا اگر نمیتواند حرفش را هم نزند.همیشه همه کس با حرف قانع نمیشود,گاهی سکوت لازم است,گاهی یک نگاه,ولی آیا هیچوقت گوردون از این همه حرف نزدن منفجر نشد؟درد را ببینی و دم نزنی,عاشق بشوی و دم نزنی,مرگ ببینی و دم نزنی,بکشند تو را دم نزنی,بخورن تو را دم نزنی,بزنند تو را دم نزنی,له کنند افکار تو را,فقط و فقط ببینی,بایستی,حرف نزنی,شاید او فقط و فقط امید داشت و چیزی که دکتر میدانست و به آن ایمان داشت یک چیز بود:
همیشه عمل کردن بهتر از حرف زدن است.

بوی عشق,بوی علم,بوی انقلاب کاغذی
بالاخره برای همه یک روز غیر عادی وجود دارد، اما این روز غیر عادی برای گوردون فریمن بسیار وخیم تر بود. در حالی که همه چیز برای انجام آزمایشات درست پیش می رفت و همه به گوردون اطمینان خاطر می دادند، شکافی بین زمین و xen رخ می دهد و گوردون خودش را در میان چرخش تمام اجسام می بینید. برای لحظه ای کوتاه خودش را در دنیای مرزی xen می بیند که موجودات بیگانه به او زل زده اندو در لحظه ای بعد خودش را در اتاق آزمایش می بیند که تخریب شده است. او از اتاق آزمایش خارج شده و black mesa را در یک آشوب بی حد و حصر می بیند. موجودات بیگانه به black mesa سرازیر شده اند و شرایط بیش از پیش وخیم تر کرده اند. بعد از مدتی گوردون شایعه هایی را از نجات یافته گان می شنود که ارتش برای نجات یافته گان وارد black mesa شده اند. او راهش را برای رسیدن به سطح زمین ادامه می دهد و متوجه می شود که به راستی ارتش وارد black mesa شده است اما نه برای نجات آنها بلکه برای پاک سازی هر گونه شواهدی که به جا مانده است. در حقیقت نام این ارتش نیروهایی HECUبود. در همین حال گوردون متوجه می شود که دانشمندان موفق شده اند شکافی که بین زمین و xen به وجود آمده بود را موقتا ببندند. دوباره سفری دیگری به یکی از بخش های دیگر black mesa یعنی لامیدا. گوردون متوجه می شود که لامیدا مکانی است برای رفت و آمد دانشمندان برای رفت و آمد به xen . بنابراین گوردون سعی می کند از پورتال به xen برود تا عامل اصلی ماجرا را نابود کند و جلوی پیشروی موجودات بیگانه را بگیرد. بعد از نابودی موجودی به نامnihilanth و متوقف کردن پورتال میان زمین و xen ، جی من به او ملحق شده و به خاطر زحماتی که کشیده از او تشکر می کند اما پورتالی را روبروی باز کرده که رفتن در داخل آن به معنای اجبار از دستورات جی من است. گوردون بالاجبار قبول می کند و به خوابی مصنوعی می رود…۲۰ سال گذشته است و گوردون از تمام اتفاقاتی که در پیرامونش در جریان بوده است هیچ اطلاعاتی ندارد. جی من او را از خواب مصنوعی بیدار می کند. او در یک قطار است و راهی شهر ۱۷است. شهری که مردمانش برده ای بیش نیستند. گوردون توسط یکی از ماموران civil protection که در حقیقت یکی از دوستان او به نام بارنی کالهون است، فرار می کند. بارنی او را پیش دکتر کلینر می برد و تا به او به کمک کند. پس از صحبت های کلینر با گوردون تصمیم بر این گرفته می شود که گوردون به east black mesa فرستاده شود. البته نه با پای پیاده بلکه توسط پورتال هایی که توسط دکتر کلینر ساخته شده است اما حیوان دست آموز بیگانه او کار را خراب می کند و گوردون همان گزینه اول را در پیش می گیرد. او سر انجام به east black mesa می رسد و با صحبت با الی ونس متوجه می شود که بعضی از مردم گروه مقاومت تشکیل داده اند. بعد از مدتی که از سفرش می گذرد او متوجه می شود که کمباین ها به east black mesa حمله کرده اند و پدر الکس را دستگیر و به زندان nova prospekt منتقل شده است. گوردون با کمک الکس به این زندان می روند. ابتدا پدر الکس و سپس دکتر ماسمن خیانتکار را پیدا می کند که مشغول ساخت پورتالی برای کامباین ها بود. ولی دکتر ماسمن از دست آنها فرار می کند. گوردون تصمیم می گیرد به ساختمانover watch nexus محل نظامی کامباین ها که تغذیه نیرو ها برای سرکوب انقلابیون شهر ۱۷ برود و این ساختمان را نابود کند. اما متوجه می شود دکتر برین الی و الکس را گروگان گرفته است. اما قبل از رسیدن با دکتر برین در یکی از اتاق کنترل تمام سلاح هایش گرفته می شود. گوردون توسط سربازان کامباین ها با اتاق برین برده می شود. او متوجه حضور دکتر ماسمن نیز می شود. زمانی که برین در حال سخنانی پایانی خود برای قهرمانان داستان است و قصد دارد آنها را به دنیای کامباین ها بفرستد، دکتر ماسمن عذاب وجدان می گیرد و آنها را آزاد می کند و برین پا به فرار می گذارد. زمانی که برین قصد دارد خودش را به دنیای کامباین ها تلپورت کند گوردون جلوی نیروی تغزیه را می گیرد. انفجار … ایست زمان… و دوباره جی من و یک خواب مصنوعی…حال combine ها (بیگانگان متجاوزگر) دست به ساخت ابر پورتالی(حفره) زده اند که انرژی بسیار زیادی را شامل میشود.جی من باز هم از گوردون میخواهد که مراقب الکس باشد!پس از نابودی سیتادل(مرکز فرماندهی کامباین ها) توسط گوردون حال باید او و الکس دست به راهی برای فرار مردم از شهر بزنند,پس از اتفاقات پیش آمده گوردون و الکس آن پورتال را نیز نابود میکنند ولی یکی از کامباین ها با حمله به الی(دانشمند و البته پدر الکس)حافظه او را پاک کرده و از بین میبرد,حال الکس بر سر جنازه پدر زجه میزند و اشک میریزد و با فریاد کرکننده ای میگوید:پدر,پدر…


دکترها و غیر دکترها

گوردون فریمن

قهرمانی فیزیکدان و بدون حرف، که در هر شرایطی برای نجات بشریت تلاشش را می کند.
الکس

او دختر الی ونس است. شخصیت شوخ طبعی دارد و در هک کردن استاد است. دوستی قابل اعتماد و وفادار.
جی-من

شخصیتی مرموز و تاریک. عامل اکثر اتفاقات ناگوار. او همیشه دورادور مراقب گوردون فریمن است.
دکتر والتر برین

رییس شرکت black mesa تا قبل از حادثه black mesaو رهبر انسان ها (البته از طرف کامباین ها).
سگ

یک سگ بسیار وفادار ولی از نوع فلزی اش! این سگ رباط توسط الی ونس ساخته شده تا از دخترش الکس مراقبت کند. او سگ بسیار قوی و باهوشی است و در مواقع خطرناک به گوردون و الکس کمک فراوانی کرده است. این دو به او خیلی مدیون هستند!


شنیدنیها
گوردون خوب برای کسی که استخدامش کرده کار میکنه,البته برای قیمت بالاتری هم کار میکنه.(breen)
بیدار شوگوردون,بیدار شو و مثل یک ستاره بدرخش!
بمن بگو دکتر فریمن اگر میتونی,تو خیلی چیزها رو نابود کردی,تو دقیقا چی رو خلق کردی؟میتونی یکی رو حداقل نام ببری؟فکر نکنم که بتونی!
شما رو انتخاب کردن یا انتخاب شدین؟(breen)
Eli:میدونم شما دو تا اگر با هم باشین از پس خیلی چیزا میتونین بربیاین.alyx :آره,ما واقعا تیم خوبی هستیم. Eli:آره,خوبه,الان ما باید هر کدوممون نقش خودمون رو داشته باشیم و خوب انجامش بدیم. Alyx:(خجالت میکشد)پدر!eli:میتونی از یه پیرمرد که نوه میخواد ازت خجالت بکشی!


نوشیدن یک فنجان علم
انسان تا کجا میتواند پیش برود؟ انسانها چقدر ناسپاس هستند,انسانها گاهی پا را در کفش خدا میکنند,همه چیز از کشف دستگاه انتقال شروع میشود,حفره ای در میان آسمان و زمین,یک پرتال از میان ابرها ولی نه به لطافت آن.همیشه پای ارتش در میان است,مردمی که حق این را ندارند بدانند که چه بر سر سرزمینشان یا حتی خودشان و فرزندانشان میاید,نیروها به سرعت پخش میشوند تا هم افراد بلک میسا را نابود کنند و هم بیگانگان را تار و مار کنند.گوردون در خواب عمیق خلا فرو رفته است,او چه میبیند در آن دوران؟سوار بر قطاری که بوی توطئه میدهد,او ناخواسته منتقل شده است به شهری که بوی نم دیوارهایش تماما برخواسته از ظلم,استثمار,سرکوب است.حال گوردون باید مدرک آکادمیک را در کوزه گذاشته و آن نیروی جسارت را در خود بجوشاند,همه جا حصار کشیده شده است,سیم خاردار بر دور افکار مردم,این آن چیز بدی است که حتی از میخ کوبیده شده بر دستان مسیح نیز دردآلود تر است.دشت ها,درختان,در و دیوار و حتی پرندگان جلوه ای از لطافت ندارند,حتی آنها نیز بوی خیانت میدهند!مردم را از حق واقعی خویش محروم نموده اند,داشتن میوه های زندگی,هرکسی حق دارد حسی نسبت به دیگران داشته باشند,ان را نیز از مردم بازستانده اند,مردم گذشته ای را به یاد نمی آورند,گوردون برای احقاق حق از کجا شروع کند؟از موسسات علمی و کشتار دانشمندان؟از فاضلابهای بدخیم شهری؟از زندان که بوی جرم سیاسی میدهد؟از دشت ها؟از شهرها با دیوارهایی از جنس خیانت؟از کوهها با صلابتی از جنس ظلم و سرکوب؟همیشه پای یک زن در میان است,اما این بار خوب,زیبا,یار و همراه و وفادار,مگر یک مرد به دنبال چیست؟الکس سکوت گوردون را دوست دارد,شجاعتش را,ایثارش را,علمش را,هر چه هست الکس او را دوست دارد,الی پدر الکس این ماجرا را میداند,در تصورات ذهن خود پدربزرگ شدن را میبیند,اما گوردون به فکر چیست؟آیا یک دانشمند در حین انجام ماموریت های علمی خویش به چیز دیگری میتواند فکر کند؟جی من گوردون را دارد و گوردون الکس را,ولی اینگار هیچیک همدیگر را ندارند.بوی چمنها در دشت بلند میشود,گردون با اسلحه خویش آنجاست,استشمام میکند,اینبار میخواهد حرفی به میان بیارد,نمیگوید,چه میخواست بگوید,میخواست بگوید بوی تعفن میدهد,وقتی مردم در بند هستند,وقتی حماقت از سر و روی شهر میریزد,وقتی بیگانگان آزادی ما را گرفته اند,دیگر بوی گل و چمن مرا خوشحال نمیکند,از زیبایی باران فقط بوی اسید داخل آن را میشود استشمام کرد,آیا گوردون تا بحال خندیده است؟شاید تنها الکس لبخند بی صدای او را دیده است,آیا گریسته است؟شاید تنها کسی که گریه او را دیده باشد خدا باشد!گوردون به یک چیز بسیار ایمان دارد و آن این است,که این نیز بگذرد,و گذشت,همه چیز خوب است,یک روز خوب آمده است,ولی الکس دیگر بجز گوردون کسی را ندارد,او پدر الی را از دست داده است,دیگر آه و ناله اثری ندارد تنها یادی از او باقی خواهد ماند…


زندگی به سبک یک دکتر
بارها با خود فکر میکنم آیا من به بهشت میروم؟چه کنم که بروم,خنده ام میگیرد,بعد به پک بازی نیمه جان نگاهم میافتد,همینطور زل میزنم,خاطراتش برایم مرور میشود,آن ساعتهایی که پشت میز کامپیوتر خود مینشستم,درب اتاقم را میبستم,فارغ از دنیای درس و بحث بودم,کتابها و جزوات را داخل کمد میگذاشتم و در آن را قفل میکردم,فقط میخواستم تمرکزم روی بازی باشد,سفر به دنیای ماورا,سفر به دنیای علم,تجربه زندگی پرمخاطره یک دانشمند,اینقدر جلو میرفتم,دیدم تار میگشت,اینقدر بازی میکردم که چشمانم یارای بازماندن نداشت,اینقدر زمان برایم سریع میگذشت که گویی کلاس روز فردا تشکیل شده است و من هنوز نه خوابیدم,نه صبحانه خوردم و نه حتی درس خواندم!پدرم اندک صداهایی از اتاق من میشنید گاه گداری صدایم میکرد و من بلافاصله برق را خاموش کرده و مانیتور را خاموش,و به سرعت به سوی تخت خود میرفتم,شده بود یک لج بازی کودکانه حال که وقت همسر گزیدنم بود!باز اندک فرصتی بعد سراغ گوردون میرفتم,خیلی خوب بود,با اینکه نه خواب درست داشتم نه خوراک وزنی کم نکرده بودم,میدانید چرا؟چون واقعا با بازی کردن نیمه جان شاد بودم,راحت بودم,هیچ دغدغه ای در ذهن من نبود حتی فکر به اینکه ممکن است روزی قیمتها چندین برابر گردد,در آخر بسوی مدرسه حرکت کردم,استعداد خوبی در دروغ گفتن نداشتم,پای تخته رفتم,منفی گرفتم,تحقیر شدم,شاگرد ممتاز بودنم زیر سوال رفت,ولی چیزی که باعث میشد اصلا ناراحت نباشم یک چیز بود,فکر به اینکه مجددا پای صندلی پلتفرم خود بنشینم و دوباره با دکتر همسفر شوم.بله این خاطرات جالب به ذهنم خطور کرد و باز سوال به بهشت رفتنم در ذهنم پدیدار گشت,جوابی برایش یافتم,آن این بود:
اگر رفتم که خوب عالیه,ولی اگر تحت هر شرایطی قسمت نبود بروم خدا کند حداقل فرصتی باشد تا قسمت سوم بازی نیمه جان را تجربه کنم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 25
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 116
  • بازدید سال : 662
  • بازدید کلی : 2,845